هیچ دانی ز چه در زندانم ؟


دست در جیب جوانی بردم

ناز شستی نه به چنگ آورده


ناگهان سیلی ی سختی خوردم

من ندانم که پدر کیست مرا


یا کجا دیده گشودم به جهان

که مرا زاد و که پرورد چنین


سر پستان که بردم به دهان

هرگز این گونهٔ زردی که مراست


لذت بوسهٔ مادر نچشید

پدری ، در همهٔ عمر ، مرا


دستی از عاطفه بر سر نکشید

کس ، به غمخواری ، بیدار نماند


بر سر بستر بیماری من

بی تمنایی و بی پاداشی


کس نکوشید پی یاری ی من

گاه لرزیده ام از سردی ی دی


گاه نالیده ام از گرمی ی تیز

خفته ام گرسنه با حسرت نان


گوشهٔ مسجد و بر کهنه حصیر

گاهگاهی که کسی دستی برد


بر بناگوش من و چانهٔ من

داشتم چشم ، که آماده شود


نوبتی شام شبی خانهٔ من

لیک آن پست ، که با جام تنم


می رهید از عطش سوزانی

نه چنان همت والایی داشت


که مرا سیر کند با نانی

با همه بی سر و سامانی خویش


باز چندین هنر آموخته ام

نرم و آرام ز جیب دگران


بردن سیم و زر آموخته ام

نیک آموخته ام کز سر راه


ته سیگار چسان بردارم

تلخی ی دود چشیدم چو از او


نرم ، در جیب کسان بگذارم

یا به تیغی که به دستم افتد


جامهٔ تازهٔ طفلان بدرم

یا کمین کرده و از بار فروش


سیب سرخی به غنیمت ببرم

با همه چابکی اینک ، افسوس


دیرگاهی است که در زندانم

بی خبر از غم ناکامی ی خویش


روز و شب همنفس رندانم

شادم از اینکه مرا ارزش آن


هست در مکتب یاران دگر

که بدان طرفه هنرها که مراست


بفزایند هزاران دگر